09-25-2008, 11:15 PM
کنج تنهایی من فرای همهی شلوغی های زندگی در هر دورهای بخصوص تابستونها. در اون زمان (دورهی ابتدایی) به عنواین ناشناختهی علمی خیلی علاقه داشتم. اون موقع دوسه تا مجله بودند که من همیشه دنبالشون بودم. دانشمند- دانستنیها و مرزهای بیکران فضا. شبهای تابستون اگر پولی دستم میومد میرفتم ببینم دکهی زورنامه فروشی چی داره. کنجکاوی - تخیل و کنج تنهایی من به همراه کتابهای دوست داشتنی و ماجراجویانهی ژولورن من رو به دنیای ناشناختهها میبرد. از زندگی عادی هیچ لذتی نمیبردم.
تخیل رو بیشتر دوست داشتم چون محدودینی نداشت. میتونستی خودت هم قهرمان این تخیل باشی. در دانستنیها مطالبی جذاب مثل بشقابپرندهها و ستارگان و سیارات وجود داشت. سرگذشت زمین هم همینطور. کتابهای دانشمند و نویسندهی فقید و نابغهی قرن بیستم آیزاک آسیموف که نوشتههایی بسیار هم پیچیده ولی جدی بودند و البته همراه با طنز مخصوص خود آسیموف، من رو رسما وارد دنیای نجوم کرد.
یک دوربین دوچشمی کوچک داشتم. ولی کمتر میرفتم سراغش. شبها که بیرون بیشتر میموندم در محوطهی کنار خونه روی چمنها میخوابیدم و. بالای سرم رو میدیم. آسمون نه چندان تاریک که نسبت به الان واقعاً تاریک بود. تهران رو میگم .
گاهی چیزهایی بدون سو سو زدن بخشی از آسمون رو طی میکردند. فکر میکردم شاید اون بالا بشقابهای پرنده در حال سوسو زند باشند. بعداً فهمیدم اونها ماهوارههای زمینی هستند. بازهم کتابهای علمی برای نوجوانان از آسیموف من رو با علم نجوم بیشتر آشنا کرد. حالا از حیطهی جغرافیا و از این دست به نجوم دل بسته بودم. کنجکاوی که برام انتها نداشت. درسم خوب نبود ولی علم رو تا سرحد مرگ دوسن داشتم. حالا هم که یک فیزیک هستم و همچنان آدم عادی این حس رو چند برابر قبل دارم.
دلم میخواست بیشتر بنویسم ولی کسی وقت نداره مطلب زیاد رو در تالار گفتگو بخونه. شاید همینمقدار بس باشه.
تخیل رو بیشتر دوست داشتم چون محدودینی نداشت. میتونستی خودت هم قهرمان این تخیل باشی. در دانستنیها مطالبی جذاب مثل بشقابپرندهها و ستارگان و سیارات وجود داشت. سرگذشت زمین هم همینطور. کتابهای دانشمند و نویسندهی فقید و نابغهی قرن بیستم آیزاک آسیموف که نوشتههایی بسیار هم پیچیده ولی جدی بودند و البته همراه با طنز مخصوص خود آسیموف، من رو رسما وارد دنیای نجوم کرد.
یک دوربین دوچشمی کوچک داشتم. ولی کمتر میرفتم سراغش. شبها که بیرون بیشتر میموندم در محوطهی کنار خونه روی چمنها میخوابیدم و. بالای سرم رو میدیم. آسمون نه چندان تاریک که نسبت به الان واقعاً تاریک بود. تهران رو میگم .
گاهی چیزهایی بدون سو سو زدن بخشی از آسمون رو طی میکردند. فکر میکردم شاید اون بالا بشقابهای پرنده در حال سوسو زند باشند. بعداً فهمیدم اونها ماهوارههای زمینی هستند. بازهم کتابهای علمی برای نوجوانان از آسیموف من رو با علم نجوم بیشتر آشنا کرد. حالا از حیطهی جغرافیا و از این دست به نجوم دل بسته بودم. کنجکاوی که برام انتها نداشت. درسم خوب نبود ولی علم رو تا سرحد مرگ دوسن داشتم. حالا هم که یک فیزیک هستم و همچنان آدم عادی این حس رو چند برابر قبل دارم.
دلم میخواست بیشتر بنویسم ولی کسی وقت نداره مطلب زیاد رو در تالار گفتگو بخونه. شاید همینمقدار بس باشه.
Science is a way of trying not to fool yourself. The first principle is that you must not fool yourself, and you are the easiest person to fool. Richard Feynman