07-15-2010, 01:09 PM
بسیار خب من دو تا خاطره اینجا میگم که فکر می کنم قبلا یکیشو گفته باشم.
1-اولین رصد که با مدرسه رفتیم یکی از معلمامون هم اومد.البته منجم نبود و همینطوری اومد.این معلم گرامیمون قد نسبتا کوتاهی داشت و لباس مشکی پوشیده بود.
در هنگام رصد در تاریکی مطلق یکی از دوستام یک جرم رو که گرفتیم چند دقیقه داشت نگاه می کرد.من هم چون میخواساتم خودم هم ببینم و چون با هم صمیمی بودیم هلش دادم کنار و گفتم بسه دیگه نوبت منه.بعداز این که جرم رو یک شکم سیر رصد کردم سرم رو از چشمی اوردم کنار ودیدم معلممو با دوست صمیمیم اشتباه گرفته بودم و ایشون رو هل دادم کنار.چون کاپشنش سیاه بود با دوستم اشتباه گرفتمش.خدا میدونه که چقدر خجالت کشیدم.البته ایشون خیلی بزرگوار بود و اصلا به روم نیاورد... :oops: :oops: :oops:
2-جایی برای رصد رفته بودیم که در هنگام رصد دختر کم سن و سال یکی از روستاییان منطقه برایمان چای اورد و ما بهش اسرار کردیم که بیا یه مقدار رصد کن اجرامی رو که می گیریم خیلی جالبن.اون هم معلوم بود دوست داره رصد کنه اما خجالت کشید و قبول نکرد.بعد یکیمون رفت به مادرش گفت که برای این که خجالت نکشه دوتایی باهم بیاید!
ناگهان دیدیم یک ایل دارن به سمتمون میان.مادر دخترک همه ی دوستان و اشنایان رو اورده بود وما حالا باید برای 50 نفر شب رصدی می گرفتیم.براشون از اسمون گفتیم و اجرامش و...
اون ها نه تنها قصد رفتن نداشتن بلکه همینطور بر تعدادشون اضافه می شد.هرچند من از این وضع راضی بودم اما صبر یکی از بچه هامون تموم شد و گفت:"خب دیگه همه اجرام رو دیدید.ما هم باید یک سری عکس بگیریم و پروژه هایی رو برای امشب داریم که باید تا صبح تموم کنیم و..."یعنی دیگه برید.خسته شدیم!!!
... :x :x :x
اگه خاطره ی دیگه ای یادم اومد می نویسم حالا نوبت شماست
1-اولین رصد که با مدرسه رفتیم یکی از معلمامون هم اومد.البته منجم نبود و همینطوری اومد.این معلم گرامیمون قد نسبتا کوتاهی داشت و لباس مشکی پوشیده بود.
در هنگام رصد در تاریکی مطلق یکی از دوستام یک جرم رو که گرفتیم چند دقیقه داشت نگاه می کرد.من هم چون میخواساتم خودم هم ببینم و چون با هم صمیمی بودیم هلش دادم کنار و گفتم بسه دیگه نوبت منه.بعداز این که جرم رو یک شکم سیر رصد کردم سرم رو از چشمی اوردم کنار ودیدم معلممو با دوست صمیمیم اشتباه گرفته بودم و ایشون رو هل دادم کنار.چون کاپشنش سیاه بود با دوستم اشتباه گرفتمش.خدا میدونه که چقدر خجالت کشیدم.البته ایشون خیلی بزرگوار بود و اصلا به روم نیاورد... :oops: :oops: :oops:
2-جایی برای رصد رفته بودیم که در هنگام رصد دختر کم سن و سال یکی از روستاییان منطقه برایمان چای اورد و ما بهش اسرار کردیم که بیا یه مقدار رصد کن اجرامی رو که می گیریم خیلی جالبن.اون هم معلوم بود دوست داره رصد کنه اما خجالت کشید و قبول نکرد.بعد یکیمون رفت به مادرش گفت که برای این که خجالت نکشه دوتایی باهم بیاید!
ناگهان دیدیم یک ایل دارن به سمتمون میان.مادر دخترک همه ی دوستان و اشنایان رو اورده بود وما حالا باید برای 50 نفر شب رصدی می گرفتیم.براشون از اسمون گفتیم و اجرامش و...
اون ها نه تنها قصد رفتن نداشتن بلکه همینطور بر تعدادشون اضافه می شد.هرچند من از این وضع راضی بودم اما صبر یکی از بچه هامون تموم شد و گفت:"خب دیگه همه اجرام رو دیدید.ما هم باید یک سری عکس بگیریم و پروژه هایی رو برای امشب داریم که باید تا صبح تموم کنیم و..."یعنی دیگه برید.خسته شدیم!!!
... :x :x :x
اگه خاطره ی دیگه ای یادم اومد می نویسم حالا نوبت شماست
قلمروی حکومت من در اسمان است "بتهوون"