سلام وستان
من این تاپیکو ایجتد کردم که اگه هرکی تو رصداش خاطره خوب یا خداینکرده خاطره بدی داره اینجا قرار بده تا خاطراتمونو با همدیگه به اشتراک بذاریم .
شایدم تونستیم از روشون یه کتاب چاپ کنیم !!!!!!!!! :mrgreen:
پس التفا کمک کنین تا این تا این تاپیکو پربار کنیم .
پیشاپیش ممنون . :wink:
بسیار خب من دو تا خاطره اینجا میگم که فکر می کنم قبلا یکیشو گفته باشم.
1-اولین رصد که با مدرسه رفتیم یکی از معلمامون هم اومد.البته منجم نبود و همینطوری اومد.این معلم گرامیمون قد نسبتا کوتاهی داشت و لباس مشکی پوشیده بود.
در هنگام رصد در تاریکی مطلق یکی از دوستام یک جرم رو که گرفتیم چند دقیقه داشت نگاه می کرد.من هم چون میخواساتم خودم هم ببینم و چون با هم صمیمی بودیم هلش دادم کنار و گفتم بسه دیگه نوبت منه.بعداز این که جرم رو یک شکم سیر رصد کردم سرم رو از چشمی اوردم کنار ودیدم معلممو با دوست صمیمیم اشتباه گرفته بودم و ایشون رو هل دادم کنار.چون کاپشنش سیاه بود با دوستم اشتباه گرفتمش.خدا میدونه که چقدر خجالت کشیدم.البته ایشون خیلی بزرگوار بود و اصلا به روم نیاورد... :oops: :oops: :oops:
2-جایی برای رصد رفته بودیم که در هنگام رصد دختر کم سن و سال یکی از روستاییان منطقه برایمان چای اورد و ما بهش اسرار کردیم که بیا یه مقدار رصد کن اجرامی رو که می گیریم خیلی جالبن.اون هم معلوم بود دوست داره رصد کنه اما خجالت کشید و قبول نکرد.بعد یکیمون رفت به مادرش گفت که برای این که خجالت نکشه دوتایی باهم بیاید!
ناگهان دیدیم یک ایل دارن به سمتمون میان.مادر دخترک همه ی دوستان و اشنایان رو اورده بود وما حالا باید برای 50 نفر شب رصدی می گرفتیم.براشون از اسمون گفتیم و اجرامش و...
اون ها نه تنها قصد رفتن نداشتن بلکه همینطور بر تعدادشون اضافه می شد.هرچند من از این وضع راضی بودم اما صبر یکی از بچه هامون تموم شد و گفت:"خب دیگه همه اجرام رو دیدید.ما هم باید یک سری عکس بگیریم و پروژه هایی رو برای امشب داریم که باید تا صبح تموم کنیم و..."یعنی دیگه برید.خسته شدیم!!!
... :x :x :x
اگه خاطره ی دیگه ای یادم اومد می نویسم حالا نوبت شماست
چند ماه پیش که برنام آموزشی رصدی خارج از شهر داشتیم . مدیر مرکز گفت اتوبوس بیرون آماده است سوار شید . ما هم 30 نفر بودیم و همگی سوار شدیم . من و یکی از دوستام به زحمت زیاد دو تا تلسکوپ سنگین رو سوار اتوبوس کردیم و همه آماده رفتن بودیم . شاگرد راننده هی می پرسید بچه ی شیراز هستین ! من می گفتم نه ! می گفت شیراز چند روز می مونید ! گفتم چی ! می گفت پس چی ؟ گفتم میریم روستای بیرون شهر . بعد از چند دقیقه راننده اتوبوس اومد با عصبانیت گفت یالا پیاده شین !
تازه متوجه شدیم که ای بابا اتوبوس رو اشتباهی سوار شدیم :lol: :lol:
بعد از این که از اتوبوس ولو نو پیاده شدیم با کلی درد سر و سختی بعد از 20 دقیقه یک اتوبوس ایران پیما از این مدل های عطیقه اومد و ما سوارش شدیم و رفتیم . :lol:
1 هفته بعد از شب یلدای 85 که یه سال پر بار رصدی بود شب با بچه های انجمن رفتیم سردشت به امید اینکه یه شب پر ستاره داریم وحسابی رصد می کنیم، شب که شد یکم هوا سرد بود و همچنین مرطوب. یکم که گذشت( حدود 2 ساعت) یعنی طرفای ساعت 10 که تازه اولشه که یه شب رصدی گرم بشه! عدسیه تلسکوپ های شکستی کاملا بخار گرفته بود و دیگه کارایی نداشتن ، تنها راه نجاتشون این بود که تا یخ نزدن برن کنار بخاری! حدود 1 ساعت بعدش هم همین بلا سر تلسکوپ های بازتابی اومد... خلاصه ما موندیم و یه اسمون ستاره، ولی دیگه اینقدر هوا سرد بود که نمی شد بیرون موند. یه 2 ساعتی رو داخل بودیم و با گرمای الکل جامد خودمونو گرم می کردیم. دیدیم نه بابا فاییده نداره!! گفتیم دل و می زنیم به دریا و می ریم دوباره رو پشت بام مدرسه تا حداقل با چشم ستاره ها رو ببینیم ولی از شدت سرما نه می شد روی زمین خوابید، نه حتا یک جا ایستاد، حتا نمی تونستیم درست حسابی بالا رو نگاه کنیم تا صورت فلکی ها رو به هم نشون بدیم، مغزمون داشت یخ می زد دیگه که شروع کردیم به ساختن صورت فلکی های اختراعیه خودمون، پیچ و مهره ی صورت فلکی ها رو باز می کردیم و اشتباهی به هم می بستیم، خلاصه آسمون و ستاره هاشو اون شب حسابی به هم ریختیم. تو این حین اصلا حواسمون نبود که تمام وسایلمون توی این هوا بیرون مونده، وقتی فهمیدیم که تمام وسایل و محتویاتشون یخ زدن که بچه ها به هوس خوردن چای رفتن دنبال وسایل و بله..... همه چیز از کف رفته بود، حتا کتابای راهنمای آسمان که روی زمین مونده بود... این شب رصدی هم با این که سر هم شاید فقط 1 ساعت اولش رصد بود ولی حسابی خاطره شد!!!!!
براي رصد هلال ماه رفته بودي قلعه نو يا به قول دوستان نيو كاسل
بعد هوا ابري شد ولي اونقدر نبود كه فكر كنيم كه ميخواد اتفاق خاصي بي افته بعد چند دقيقه باروونه آرومي شروع به باريدن كرد و چشمتون روز بعد نبينه چنان شدت گرفت كه نگو و نپرس باد هم كه با شدت ميوزيد قدرتش انقد زياد بو كه چادر رو با چهار نفر آدم توش بلند ميكرد كه در همون آن تصميم بر اين شد كه وصيت كنيم و فيلمي بگيريم تا يادگار بمونه
اون لحظات هيچ وقت از يادم نميره تلسكوپ رو هم كه نگو اينه ناودون شده بود پر از آب
hock:
يادش بخير
مردیم از خنده :lol: :lol: :lol:
یکی از بهترین خاطراتم اشنایی با این سایت بود.